خالی از زیبایی، خالی از هیچ حماسه ای. روی لبه ی تیغِ فراموشیِ این دنیا، صاحبِ معمولی ترینِ قصه ها، رایج ترینِ صورت ها من را نمی بینی، من نه نامرئی ـم و نه دست نیافتنی، نه روی بلند ترینِ قله ها خانه دارم و نه ساکنِ خالی ترینِ صحراها. من تنها، در کنار میلیون ها دانه شنِ دیگر، در یک شباهتِ بی اهمیت به وفور یافت می شوم و تو مرا نخواهی دید چراکه از من به تکرار زیاد است. توی تمامِ تاریخ من های بی شماری زیسته اند و تنها حال، غبار ـند. و تو همچون زمردِ درونِ سنگ، کمیاب و ارزشمند چشم های زیادی به خود خیره داری و زیبایی ـت دنیای دورت را تحت یک منحنی به خود جذب می کند و تحت یک تصادمِ بی اتمام همچون جسمی ثقیل، یا ک خورشید وار توی تاریکی های شب درخشنده ای. ای الهه ای ک پیش تر می پرستیدمت و حال حتا اسمم را هم فراموش کرده ای. بدان ک از پس زدن دریا به ساحل طولانیِ زوال نشسته ام ولی باز، برای لحظه ای کوتاه حتا برای بوییدنت، تمامِ آن طوفان های آشنای قدیمی را دگر بار می توانم

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها