غریبه از تو، غریبه با خودم. دور افتاده از تمامِ خود بودنم. توی پیچ ها و مسیر هایی نامربوط و جدید. توی یک رقابتِ ناخواسته کثیف، توی داستانی نانوشته سر برآورده ام و آنجا، با گیاهی معمولی چندان تفاوتی نخواهم داشت. توی این داستانِ "اهمیت نداشتن". یک جور هایی کمرنگ تر از قبل و نامرئی، قدم می زنم با کفش هایم، اگر بفهمی. خالی از حماسه روی خطی صاف، خالی از تمامِ خود بودنم. از یاد بردن خاطرات و آدم دیگری شدن، برایت همه ی اینها کافی نیست؟ کمتر مخاطب شدنت اینجا را. خوشایندت نیست ک دگر توی دنیایت نیستم؟ بی هیچ نشانه و اثری، بی هیچ رد تازه ای ک تو را پرتت کند به دنیای دوتاییِ چرک و خونی ـمان. به تمام احساساتِ نفرت انگیز، و عاشقانه های سیاهمان. پیاده رو هایی ک قدم های ما را داشتند، برایت دگر یادآور چیزی نخواهد بود. درون تصویر توی آیینه ات، فضایی خالی ـست ک با من دگر پر نخواهد شد. یا ک لحظه ای، خیره به خود و غرق در این فکر، تجسمِ حضورم دلت را نخواهد لرزاند. و تخیلت هیچ، به رویا پردازی شیرینِ خلوت و تاریکی در کنار من مشغول نخواهد شد. دلت آرزوی مرا ندارد دگر، هرچند خیلی خوب می دانم این را، قبل آنکه بگویی خیلی خوب می دانم این را ک دلت هیچوقت هیچ آرزویی دگر نخواهد داشت. برای تو این تنها روز و شب کردن هایی به سمتِ مرگ است. مرگی ک از آغوش من برایت بیشتر خوشایند است.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها