من اینجا منتظر نشستم. نمی دونم تا کی باید منتظر بشینم، یا اصلا هیچوقت اتمامی هست یا نه. این غم برای من هنوز تازه ست. احساسم شبیه پسربچه ایه ک تو شهر بازی دست پدرش رو ول کرده و با همه جهان تنها مونده. اون دنیای رنگارنگ و چراغای پر رنگ و حس شادش حالا کاملا برعکس شده. رنگ ها به طرز تب آلودی غلیظ شدن و صداها زیادی بلندن، انگار سایه ی مردم و تمام اون وسایل بازی روی صورتش افتاده باشه و دنیا به سمتش خم شده تا بگیرتش، تا برای همشه گم شده بمونه. حالا انگار، قلب من آماده ست تا با شنیدن کوچکترین صدایی، شبیه به صدای تو از حرکت بایسته. چیزی ک چشمام می بینه رو دیگه باور ندارم، برای دیدنت توی هر جای بی ربطی. اینکه یهو زمان بی حرکت می شه و چشمام به دروغ صورت تو رو روی بدن یه غریبه بهم نشون می ده. حرکت زمان تقریبا بعد اتمام سوت گوش ها و فهمیدن محال بودن این موضوع به حالت عادی خودش در میاد اما می دونی؟ قدم بعدی تو تمام این دفعات کاملا یکسانه. نگاهم میفته زمین و دلم سنگین میشه، از برای اینکه واقعا واقعا دیگه ندارمت. و این تنها حقیقتی ـه ک هیچوقت عوض نمی شه. ک انگار، من فقط تو رو گم کردم و تو من رو نه، می دونی چی میگم؟


مشخصات

آخرین جستجو ها