برای من فرقی نمی کند. توی نقطه ی هزاره ی هر روز بودن، جای جدید و غریب، زبان ها و نگاه هایی نا آشنا. برایم فرقی نمی کند کجای این عالم را بودن. همواره بیش از آنکه درک کرده باشم دورم را، چشم بر بسته بودم، غرق در خیال هایم بودم. می چرخیدم به دورم و دلم می ریخت، مست بودم و سرم گیج می رفت بی آنکه نوشیده باشم چیزی. در من میل به لمس دنیایی واقعی مرده است. دیدن غروب خورشید را هر روز من، از پس بستن چشم هایم و طلوع خیال، بار ها دیده ام. یا ک اکنون، روی شن های نرمی نشسته ام ک انوار خورشید حسابی گرمشان کرده است. فرقی نمی کند چ باشد تصویر توی آیینه ام، فرقی نمی کند اگر از یاد ببرم نیازِِ به نوشیدن را، صحبت کردن را؟ زندگی کردن را. همینقدر دلم شاد است. برای گذر از این راه اجباری، کافی ـست برایم ک گهگداری تنها چشم بندم را بگشایم و ببینم اندکی از راهم را. ک زمین نخورم، ک اشتباهی نشود. ک چیزی مخلِ این زندگیِ درونی نشود. و همینقدر کافی ـست، همینقدر دلم شاد است.



مشخصات

آخرین جستجو ها