میخ های زیر پای ـمان و تیر هایی ک می کشد قلبمان. تمثیل وار است و عین حقیقت، ک میلی نیست برای حرکت و شلاق زمان محکم می خورد بر پشتمان. و این ذاتِ غم انگیز را راهی برای تغییر نیست. و نه حتا دگر میلی، و نه یک راهِ خروجی برای تمام کردنِ این تقدیر ک معلوم نیست چ کسی نوشته است برایمان. تصمیم های اشتباهِ خودم، جبر اجتماع، هورمون های توی مخم، لبخند او بود، یا ک به حال ول کردن همه چیز را. به هر حال، هم اکنون اینجایم و آنچه ک پیموده ام را، همه را به دوش دارم. بار سنگینی ـست و هیچ گاه، هیچ هنگام نه حتا آن وقت ک حافظه ام شروع به ثبت می کرد سبک نبوده است. اما، اینها کلمات من اند و انگشت فاکم به تمام خوانندگان این بلاگ. ک اهمیت ندارد برایم دیدگاهتان، و برای "او" دگر نمی نویسم و این کار را می کنم، چون همیشه می کرده ام. اینبار، سبک بال از اجبار برای حفظ کیفیتِ همیشگی؟ نه، این بار می نویسم، صرفا به لفظِ نوشتن.

می نویسم بی مخاطب این بار، زیرا ک مثلِ تمام دفعاتی ک آینده را برای او کف بینی کردم و دستانمان سیاه بود. همه چیز همانقدر تاریک و تباه، سرمان آمد و ببین اکنون، ک کجایی ـم؟ کنده از من، درگیرِ "دگرگونی" (!) و گوش هایی ک نداشت برای شنیدن حرف هایم. در حال چرخش توی این دایره ی تکرار، این بار نوبت او بود ک برود و من بمانم، برای سالها با خود و جای خالیِ او. نه، ادعای عاشقی نیست و هیچ انتظاری، فقط از بد روزگار است و مرا میلی نیست برای پر کردن از دست داده هایم. شاید ک کافی باشد خاطره هایشان، شاید ک لذت می بردم از کشیدنِ این رنج. شاید ک صرفا، به من می دهد همان افکاری را ک می خواهم برای دو تا یکی رد کردن ثانیه ها را. هر چ ک هست، اگر یک روز بویِ اینجا را کشیدی و پیدایش کردی بدان حال ک اینها را می خوانی یعنی، خیلی دیر شده است. این ها دلنوشت های من اند، به همراه جنازه ای ک زنجیر به پایم دارم.

مشخصات

آخرین جستجو ها