پای این دکمه ها ک می نشینم، ذهن قفل کرده ای دارم. می نویسم، تنها برای شادی دلم. می نویسم چون ک تنهایی زیاد دیده ام و می آیم اینجا، چون گوشی برای گفتن کلمات را با دهان ندارم و می گویم اینها را با دست هایم، ک شاید ببیند چشمی. و شاید نبیند اما اینگونه لیک، تنها فقط نمی دانم، ک چقدر اینجا تنهایم. و ندانستنش زنده نگه می دارد من را، ک ساعت ها می نشینم پای وبلاگ خالی ـم، ک شاید کسی اتفاقی باز کند اینجا را. و دلم برای خودم می سوزد، ک اندکی کم کند احساس تنفرم از خود را. و بعد از تمام اینها این را خیلی خوب می دانم، ک اهمیت ندارد هیچکدام از اینها. اندکِ تلاش جبرگرایانه ای ک در قبالِ اجتماع محکوم به انجامم به سببِ سیر نگه داشتن شکم و درآوردن هزینه ی تاکسی ها، مرا از تاریکی بیرون می آورد و باعث می شود نگرانِ ظاهرم باشم، نه برای زیبایی ک فقط عجیب به نظر نرسم و انگشت نما نشوم. و لبخندِ گول زننده و چهره ای موجه دارم، یک نمایِ معمولی ک پنهان کند ویرانه پشتش را. زباله دانیِ پشتِ چشم هایم را. مالکِ این ملک آن را رها کرده، به دستِ ابدیت و خطِ نزولیِ زوال و نشستن اندک اندک لایه های غبار. مسیر طولانیِ فراموش شدن، خاک شدن و هیچ شدن.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها