در سالواره هزارمین، نشستن روی صندلی های تکراری ای ک خوب می شناسمش و صحبت کردن از شرح حالی ک پیشتر زیاد گفته ام. در یک کلامِ کوتاه، به تکرارمین بارِ این هزار، نشسته ام و هیچ چیز فرق نکرده است. بی آنکه تفاوتی قائل باشی نسبت به من، یا ک آگاه از این صحبت های ناجدید من باز هم به این مکررات مقید مانده ام. همچون روزمرگی هایی ک بدان وفادار مانده ام. اما تو، بی من سرازیر در مسیرِ سیاهِ دلخواسته ات، لبخند به لب داری از این طغیان و فارغ بال از تمام دل هایی ک به واسطه این زوال، پشت سرت ناخواسته روی زمین کشیده می شود و درد می کشند، آرام روانی. حتا هیچ نمی دانی، ک چ تعدادند این قلب ها. و اهمیت نمی دهی، ک تنها می خواهی وارسته از تمام این بند ها، توی آسمانِ بی خورشیدی ک سالهاست برای خود متصوری، رو به ابدیتِ تاریک و این پوچی غوطه ور شوی و تا مغز و استخوان خود ببری سرما را. ک این آخرین عنصر باقی مانده ای ـست ک یادآورت می کند، زنده بودن را. و نه هیچ از گرمای عشق، نه خاطراتی ک پیش تر از سرگذرانده ایم. بی تفاوت نسبت به همه، نسبت به خودت، نسبت به آن چیزی ک از من توی خاطرت باقی مانده، با چشمانی بسته، زانو به آغوش گرفته ای و سوی جایی نا معلوم به دور خود می چرخی و چرخ می خوری تا ابد.

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها