متاسفم. هرچند ک احتمالا این روز ها، حتا گمان نمی بری به این صحبت ها و توی دنیای متفاوتِ جدیدت، خالی از من و این فکر های غبار نشسته قدیمی، توی دالانِ تنهایی خودت نشستی و همنشینِ سکوت و افکارِ ترسناک مورد علاقتی. اما من باید بگم، ک متاسفم. برای تو؟ یا برای خودم. تعداد سالهای این تراژدیِ تلخ خیلی زود دو رقمی می شه و حالا، ک انگار با ابدیت تنهام بیشتر وقت دارم، ک فکر کنم و به یاد بیارم. حتا توی این روز ها و این جایگاه، بسیار متفاوت با وضعیتِ توام، سه چهار پنج؟ سالِ پیشِ تو. وقتی خب، می دونی. و قضیه فرق می کرد، چیزایی ک منو تو از سرگذروندیم شبیه هم نیستن. و من متاسفم هنوز، ک تنهات گذاشتم. ک پام نشستی و روز ها رو شمردی و ماه ها سال شدن، سه سال. حجمِ تنهایی ای ک تجربه کردی رو شاید این روزا می تونم بهتر درک کنم ولی، وقتی یادداشت های توی دفترچه ی پاره پوره ای ک بهم دادی رو می خونم، شوکه می شم. برام خیلی سنگینه. و به زور خودم رو متوقف کردم ک بهت پیغام ندم. این اشتباه ترین کاره؟ تو باید جوابش رو بدی، شاید دادی.

و فکر می کنم بالاخره با خودم به نتیجه رسیدم. به قطع و یقین، از ماحصلِ ارتباط ما و تجربیات و تاثیراتی ک برهم گذاشتیم. کنار هم گذاشتن قطعات پازل و شواهدی ک به چشم میاد. به نظرم، تحملِ این تنهایی و دوری - هرچند احتمالا بر طبق شواهد یک طرفه و تنها برای منه - سخت و طاقت فرساست، پیر کننده و خاکستری رنگه ولی به نظرم، به مراتب تبعات بی خطر تری رو نسبت به معاشرت دوباره ـت با من داره. (هنوزم انکار می کنی؟) پس شاید به درد و رنج کشیدنش، بیارزه. قربانی و نه هیچ قهرمانی؟ شاید بیشتر به جای تو، برای خودم می نویسم. ک قانع کنم خود رو، ک آماده کنم ذهنیتم رو. برای اینکه می دونم، این خطِ درازِ تنهایی ـم رو قرار نیست قیچی کنم. برای اینکه فقط یکم به خیال خودم، آسون ترش کنم. معنی دار ترش کنم. ک حداقل با اینکارم دیه باعث نشدم زندگی ـت رو بدتر کنم.


به نظرت، وقتی داریم برای آخرین بار چشم هامون رو می بندیم، به چی فکر می کنیم؟


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها