از واقعیت جلو تر رفته، تو را پیش تر داشته ام برای
سالها، و قرن ها حتا در رویاهایم. در کنارت زیر سقف ها و آسمان سپری کرده
ام شب ها را و روز ها گذراندیم. پیر شدیم، چهره ـمان فرق کرد. این سئوال را
کنار گذاشته بوده ام برای آن موقع ک بپرسم ازت، چهره ی جوانی ـم را هنوز یادت
هست؟ شانزده سالگی ـمان و خجالت کشیدن هامان را یادت هست؟ یادت هست خیال
پردازی می کردیم آینده را، توی تخت هامان ساعت ها بعد از نیمه شب، آن وقت
هایی ک خوابمان نمی برد از رویا پردازی های شیرین طعم. و قطره اشکی می چکید
از خوشیِ تصور کردن ساده ترین صحنه ها را، اولین بار دیدنت، گرفتن دستت و فکر به
قدم زدن توی برف. بزرگ شدیم و اوضاع فرق کرد. سادگی ـمان از دست رفت؟ شاید
هم آرزو هامان فراموش شدند، و رنگِ خیالمان تکراری شد. بی آنکه تجربه کرده
باشیم هیچ از هم، به جز دوری و آرزو های اتفاق نیفتاده. و زمان مشکل را حل
نکرد و خود یک مسئله شد. فاصله ها چیره شد بر ما. دلتنگی برنده شد، امید از
دست رفت. ماندیم توی دنیایی ک از یکدیگر خالی بود و عادت کردیم به آن. همه
چیز از دست رفت و چیزی نماند به جز یک آهِ بلند. همه چیز خاطره شد، ک تو
اینطور بگویی ک دگر به "انتها" رسیده است. اما نه برای من، نه بعد از این همه وقت، چیزی عوض نشد. هنوز توی همان رویاهایم و انگار فقط، تنها کمی دستم از خواب بیرون مانده است.
درباره این سایت