کُما - بی پرده به دیوار ها -



برای این آینده ی تباه شده، لبخندِ لگد مال شده؟ برای چشمانی ک درخشندگی ـش از دست رفته. برای تمام آن کسی ک رفته و برنگشته؟ برای ایستادن، و تکرار این صحبت ها. برای نگاه کردن، و پلک نزدن برای ساعت ها. برای سردرد گرفتن، شب بیدار ماندن ها. برای سیگار کشیدن، ترک کردن و دوباره کشیدن ها. برای فکر کردن به مرگ، و زندگی کردن های زوری. برای میل به خوابیدن توی قبر، و ایستادن های اجباری توی بیداری. برای خیلی چیز ها. برای تمام این بی اهمیت ها. برای خودم، خودم، برای اندک چیزی ک مانده ازم. برای بی تفاوتی های تو، برای ایستادنت توی دور ترین نقطه ممکن ازم. برای شاخه های آبی ـمان. برای تصمیم به تغییر، و برگشتن به درون غار ها. برای سیزیف زندگی کردن هامان. برای تویی ک گناهش به من است. برای منی ک جایش جهنم است. برای سری ک زیاد است به تنش؟ برای سری ک زیاد است به تنش. برای من، برای خودم. و هزاران بار لعنت به خودم.



میخ های زیر پای ـمان و تیر هایی ک می کشد قلبمان. تمثیل وار است و عین حقیقت، ک میلی نیست برای حرکت و شلاق زمان محکم می خورد بر پشتمان. و این ذاتِ غم انگیز را راهی برای تغییر نیست. و نه حتا دگر میلی، و نه یک راهِ خروجی برای تمام کردنِ این تقدیر ک معلوم نیست چ کسی نوشته است برایمان. تصمیم های اشتباهِ خودم، جبر اجتماع، هورمون های توی مخم، لبخند او بود، یا ک به حال ول کردن همه چیز را. به هر حال، هم اکنون اینجایم و آنچه ک پیموده ام را، همه را به دوش دارم. بار سنگینی ـست و هیچ گاه، هیچ هنگام نه حتا آن وقت ک حافظه ام شروع به ثبت می کرد سبک نبوده است. اما، اینها کلمات من اند و انگشت فاکم به تمام خوانندگان این بلاگ. ک اهمیت ندارد برایم دیدگاهتان، و برای "او" دگر نمی نویسم و این کار را می کنم، چون همیشه می کرده ام. اینبار، سبک بال از اجبار برای حفظ کیفیتِ همیشگی؟ نه، این بار می نویسم، صرفا به لفظِ نوشتن.

می نویسم بی مخاطب این بار، زیرا ک مثلِ تمام دفعاتی ک آینده را برای او کف بینی کردم و دستانمان سیاه بود. همه چیز همانقدر تاریک و تباه، سرمان آمد و ببین اکنون، ک کجایی ـم؟ کنده از من، درگیرِ "دگرگونی" (!) و گوش هایی ک نداشت برای شنیدن حرف هایم. در حال چرخش توی این دایره ی تکرار، این بار نوبت او بود ک برود و من بمانم، برای سالها با خود و جای خالیِ او. نه، ادعای عاشقی نیست و هیچ انتظاری، فقط از بد روزگار است و مرا میلی نیست برای پر کردن از دست داده هایم. شاید ک کافی باشد خاطره هایشان، شاید ک لذت می بردم از کشیدنِ این رنج. شاید ک صرفا، به من می دهد همان افکاری را ک می خواهم برای دو تا یکی رد کردن ثانیه ها را. هر چ ک هست، اگر یک روز بویِ اینجا را کشیدی و پیدایش کردی بدان حال ک اینها را می خوانی یعنی، خیلی دیر شده است. این ها دلنوشت های من اند، به همراه جنازه ای ک زنجیر به پایم دارم.

دستم گرفته نشد. نجاتی نبود. نه حتا پایانی و سیاهی بی اتمام از پس آن و حس رهایی ناشی از نیست شدن. نه، یک ادامه ی کشداری ک روی زمین سخت انگار با صورت می کشانندم. و ردی خونین باقی مانده از آنچه ک پیموده ام. و این همه اش نیست. ک انگار با حفظ سمت قربانی، انگار جنازه ای هم بسته اند بر پام. جنازه ای ک جدا نمی شود. قدم هایم اضافه بر وزن متعفن وجودم، بدن مرده کسی را هم به دنبال خود می کشد و او حتایک لحظههم نمی رود. راه نجاتی نیست، این یک سرنوشت سیزیف وار است و آن جنازه مجازاتم. ک تحمل خود کافی نبود انگار. ای کاش برای لحظه ای میتوانستم از این بیهوده پیمودن دست کشیده و این جنازه تقدیر را بغل کنم. شاید بوی جسد متعفن باشد و هیچ نباشد شبیه به آنکه می شناختمش ولی، حداقل می دانم ک این همان است. با همان ابعاد، همان دستان و همان احساسات. هرچند ک خیلی دور. اما نمی توانم لحظه ای ایستادن را. انگار ک باید بیهوده بپیمایم، و تو را مرده بسته اند بر پام. پس می گریم به حال خود و تویی ک جسد وار، می کشانتمت روی خاک.



برای این آینده ی تباه شده، لبخندِ لگد مال شده؟ برای چشمانی ک درخشندگی ـش از دست رفته. برای تمام آن کسی ک رفته و برنگشته؟ برای ایستادن، و تکرار این صحبت ها. برای نگاه کردن، و پلک نزدن برای ساعت ها. برای سردرد گرفتن، شب بیدار ماندن ها. برای سیگار کشیدن، ترک کردن و دوباره کشیدن ها. برای فکر کردن به مرگ، و زندگی کردن های زوری. برای میل به خوابیدن توی قبر، و ایستادن های اجباری توی بیداری. برای خیلی چیز ها. برای تمام این بی اهمیت ها. برای خودم، خودم، برای اندک چیزی ک مانده ازم. برای بی تفاوتی های تو، برای ایستادنت توی دور ترین نقطه ممکن ازم. برای شاخه های آبی ـمان. برای تصمیم به تغییر، و برگشتن به درون غار ها. برای سیزیف زندگی کردن هامان. برای تویی ک گناهش به من است. برای منی ک جایش جهنم است. برای سری ک زیاد است به تنش؟ برای سری ک زیاد است به تنش. برای من، برای خودم. و هزاران بار لعنت به خودم.



میخ های زیر پای ـمان و تیر هایی ک می کشد قلبمان. تمثیل وار است و عین حقیقت، ک میلی نیست برای حرکت و شلاق زمان محکم می خورد بر پشتمان. و این ذاتِ غم انگیز را راهی برای تغییر نیست. و نه حتا دگر میلی، و نه یک راهِ خروجی برای تمام کردنِ این تقدیر ک معلوم نیست چ کسی نوشته است برایمان. تصمیم های اشتباهِ خودم، جبر اجتماع، هورمون های توی مخم، لبخند او بود، یا ک به حال خود ول کردن چیز ها را. به هر حال، هم اکنون اینجایم و آنچه ک پیموده ام را، همه را به دوش دارم. بار سنگینی ـست و هیچ گاه، هیچ هنگام نه حتا آن وقت ک حافظه ام شروع به ثبت می کرد سبک نبوده است. اما، اینها کلمات من اند و انگشت فاکم به تمام خوانندگان این بلاگ. ک اهمیت ندارد برایم دیدگاهتان، و برای "او" دگر نمی نویسم و این کار را می کنم، چون همیشه می کرده ام. اینبار، سبک بال از اجبار برای حفظ کیفیتِ همیشگی؟ نه، این بار می نویسم، صرفا به لفظِ نوشتن.

می نویسم بی مخاطب این بار ک بگویم مثلِ تمام دفعاتی ک آینده را برای او کف بینی می کردم و دستانمان سیاه بود. همه چیز همانقدر تاریک و تباه، سرمان آمد و ببین اکنون، ک کجایی ـم؟ کنده از من، درگیرِ "دگرگونی" (!) و گوش هایی ک نداشت برای شنیدن حرف هایم. در حال چرخش توی این دایره ی تکرار، این بار نوبت او بود ک برود و من بمانم، برای سالها با خود و جای خالیِ او. نه، ادعای عاشقی نیست و هیچ انتظاری، فقط از بد روزگار است و مرا میلی نیست برای پر کردن از دست داده هایم. شاید ک کافی باشد خاطره هایشان، شاید ک لذت می برم از کشیدنِ این رنج. شاید ک صرفا، به من می دهد همان افکاری را ک می خواهم برای دو تا یکی رد کردن ثانیه ها را. هر چ ک هست، اگر یک روز بویِ اینجا را کشیدی و پیدایش کردی بدان حال ک اینها را می خوانی یعنی، خیلی دیر شده است. این ها دلنوشت های من است، به همراه جنازه ای ک تو باشی، زنجیر به پاهایم.



در حال دیکته کردن زندگی بر مغز ها، اهداف و ارزش ها. دیکته می کند جامعه بر ما، زیبایی را. می دانی، این ضمیر جمعیِ لعنتی مشترکِ ناشی از جبر انسانی. می دانی، این هورمون های لعنتی را؟ قلبم، خاطراتم یا ک زخم هایم ک هنوز نگه داشته اند مرا اینجا. می دانی، فکر به خدا و علت وجود مسئله ی بزرگی ـست و می ارزد ک به پایش بگذاری تمام عمرت را، اما ساده می توان گفت ک بر شکم گشنه فلسفه بافیدن جالب نیست. و این تمثیلی ـست بر من، ک چقدر راحت بر خلاف تو گذر می کنم از این سئوال. ک در وهله اول، نیازی هست ک برایم برطرف کردنش انگار حتا واجب تر از آن است ک اهمیت دهم فرق میان من و این سنگ ها را. انگار جبر تو را دارم. ک ای کاش، تو هم جبر مرا داشتی.


برایت می نویسم ک بخوانی روزی. برایت می نویسم چون نیست جز تو برایم گوشی. برایت می نویسم ک هوا بس ناجوانمردانه سرد است. هم اکنون به وقت تنهایی هامان ساعت چند است؟ می نویسم برایت، چون ک حرف هست، زیادش هم. می خواهم ببینی خط های روی ساعدم را هم. می خواهم بدانی ک بعد تو، شب ها فرقی نکرد. با تو هم تنها بودم و بعد تو تنهایی نه، فرقی نکرد. می خواهم پهن شود لبخند به صورتت، بی قرص. نه زندگی کردن درون شب ها را، این چنین بی صبح. از یاد برده است چشمانت روشنایی را، غرق در خیال شدن و لبخند های پنهانی را. می خواهم ک بدانی تماما، من را. نباشد به چشم هایت بازتابی، مگر من را. برایت می نویسم ک بخوانی روزی. ک بعد اینها شاید ماندی، واقعا بمانی.



از دست دادن م، از دست دادنت. داشتن لبخند های پهن ارزان، برای به صورت زدن و نبردن هیچ فکر نجات بخشی، از وضعیت موجود به واحد های آینده نگر مغز. بیا و بیاندیش چاره ای بر سوراخ های توی سینه ات. بیا و بر این خط های موازی دستی بکش، کمی نرم کن آن نگاه خشونت آمیز را. یک لحظه آسوده بگذار آن دندان ها را، از به یکدیگر ساییدن. یک دم نفس فرو بکش از ثانیه وار خود را لعن کردن. در من هنری مرده است ک به ادعای بقایش گرفتی خود را از من؟ در من میلی مرده است ک جایگزین کرده است زندگی نباتی را جای من؟ در من جدایی ست، طولانی ترین فاصله ها. در من میل برگشتی نیست، تنها ساهل ایستادن را. ر من به گل نشستنی است، توی تنها ترین دره دنیا، بعد از کوهستان سکوت، جایی درون سراشیبی خاموشی. در من خیابانی ست اشتباه، و خانه ای ک جز خاطرات ندارد چیزی از تو. در من سایه ی شوم زوال است، افتاده بر تمام زیبایی ها. در من میل به سخن بود، سالها در خلوت پیرامون نوشتن ها. حال مانده ام اینجا، در حال نجوا کردن، بی پرده بدین دیوار ها.

روز ها و این بلند شب ها، همچون موج های زوال بر ساحل وجودم در یک جزر و مد دائمی در حال محو کردن هرآنچه هستند ک از خود به یاد دارم. سرنوشت یک وجودِ دلبسته ی از دست داده، جز این چ می تواند باشد؟ مگر غبار را برای چه آفریده اند. تکرار و روزمرگی، دارو های تلخ و فراموشی آوری هستند اما، برای چنین درمان هایی دگر بیش از حد گذشته است کار از کار. در تاریکی و سکوت، محکوم به زوال و نا امیدی. تنها ماندن، آنچنان ک دانته ورودی جهنم را توصیف می کرد. جایی بی هیچ آتشی، تنها خاموش و ساکت و آدمیانی برای ایستادن تا ابد و محروم از امید، تنها با ابدیتِ حسرت هایشان. آن چنان ک منم. زیر سنگینی تاسف از دست دادنت؟ و نداشتن امیدی برای برگشتنت؟ و روز ها را شمردن. فراموشم خواهی کرد؟ برایم مزه ی تلخی دارد. انگار ک مقابلت باشم و مرا نبینی. برایم عجیب است رفتنت از من و به عزایم نشستنت؟ ک کمرنگ تر از سایه هایم. انگار ک کلماتم نمی رسد به گوش هایت. وقتی وقتِ مردنت باشد و پیشاپیش، دفنت کرده باشند. آن چنان ک منم.


حرف خاصی نیست برای زدن صرفا، اینجایم چون ک اینحایم. عادت به نشستن روی این صندلی و شنیدن صدای تق تق این دکمه ها، بی هیچ فکر قبلی و هیچ طرحی. فقط، خود را رها کردن و بیرون ریختن کلمات و آخر سر ک می خوانمشان می بینم ک تنها سمت تو را دارند. جالب است نه؟ فکر نمی کنم، نه دگر بعد این همه سال. نه دگر بعد آنکه گفتی وقتش است تمام شود این بلاگ و من هم. و شدم. وقتی وقت نبودنت شده باشد. وقتی وقتِ سکوتت باشد، تنها چشم شدن و توی تاریکی ها نشستن. همانطور ک تو بودی. تنها به یادت بودن و نه حتا نجوا کردن، همچنان ک تو می کردی. و تو مثل من، غافل از دنیایی ک به دورت است، حل شده در اوهام و احساسات شیمیایی قرص ها، بی هدف بودن می کنی ک تا اتفاق نامعلومی. بی هدف بودن می کنی ک تمام شود خودش یک جوری هایی. و قدرتی نیست و میلی، برای دست بردن در این جبر و حرکتی بر خلافِ جریان و ایجاد یک تفاوتی. و ادامه این صحبت ها تنها هجویات است و تلاشی بیهوده - ک چ بسیار تمثیل من است. - 


این مسئله جدیدی نیست. اولین باری نیست ک تجربه ش می کنم. ما این داستان رو زیاد با هم داشتیم و هیچوقت برام عادی نشده. نمی دونم تو چطور تجربه ش کردی، چطور باهاش کنار اومدی. مسئله ای ک هست اینه ک، بیشتر از خودش از تاثیری ک داره روم میذاره وحشت کردم. همه چیز رو بهم ریخته، خوابیدنم، خواب هایی ک میبینم. منظورم از خواب، کابوس نیست. یه چیز جدیده، تاحالا این سبکش رو ندیده بودم و خیلی عذاب دهنده س. برام ساعت ها طول می کشه و همه مغزمو له و لورده می کنه، مث یه فشار اضافه بر توان میمونه. حتا نمی تونم توصیفش کنم چون انگار مال دنیای ما نیست. این قضیه فقط موقعی ک چشمام بسته س نمود نداره و تاثیرش رو می تونم تو چشمام ببینم. از این حجم نفرت و کینه ای ک اون تو جمع شده وحشت می کنم. از اینکه نمی تونم وقتی عصبانیم فکرمو از خیال پردازی تیکه پاره کردن طرف - بعضا یه آدم خیلی نزدیک - منحرف کنم. یه صحنه یادم هست، از خیلی وقت پیش ک یه بار دم در مدرسه تو آیینه در یه خونه، صورتمو نگاه می کنم و وقتی به چشمام نگاه می کنم با خودم فکر می کنم ک نگاهم مث یه خرس کارتونی مهربونه. این قضیه عصبانیم می کرد چون به نظرم ادم ضعیفی بودم. اما حالا نگام کن. نمی تونم به چشمای مردم یا دوستام خیره بشم، از ترس اینکه متوجه این حجم نفرت داخل وجودم بشن. ار ترس اینکه قضاوت نشم، بخاطر اینکه از همه چیز متنفرم. شاید بهتر باشه اصلاح کنم، وقتی بچه بودم چشمای مهربونی داشتم. همونطور ک خرسای کوچیک مهربون و نازن، غافل از ذات و تقدریشون، برای اینکه یه روز قاتل و ترسناک و بی رحم می شن.



من اینجا منتظر نشستم. نمی دونم تا کی باید منتظر بشینم، یا اصلا هیچوقت اتمامی هست یا نه. این غم برای من هنوز تازه ست. احساسم شبیه به پسربچه ایه ک تو شهر بازی دست پدرش رو ول کرده و با همه جهان تنها مونده. لبخند مردم کنارش کش میاد و ترسناک شده. صدای غریو براش ترسناکه، رنگ ها پر رنگ و هوا پر از خفقانه. انگار همه سایه های دنیا روی صورتش افتاده باشه. قلب من آماده ست با شنیدن کوچکترین صدایی، شبیه به صدای تو از حرکت بایسته. و دیه به چشمام شک دارم، برای دیدنت توی هر جای بی ربطی. اینکه یهو زمان بی حرکت می شه و چشمام به دروغ صورت تو رو روی بدن یه غریبه بهم نشون می دن. حرکت زمان تقریبا بعد اتمام سوت گوش ها و فهمیدن محال بودن این موضوع به حالت عادی خودش در میاد اما می دونی؟ قدم بعدی تو تمام این دفعات کاملا یکسانه. نگاهم میفته زمین و دلم سنگین میشه، از برای اینکه واقعا واقعا دیگه ندارمت.


تمام آنچه ک بدان طغیان می کنی، از پس حس امنیتِ بزرگ منشانه پدرت است و تو از دنیای آن بیرون، هیچ نمی دانی. مگر عکس هایی ک توی قاب مستطیل شکلِ کوچک تلفن همراهت دیده ای. یا تمام نجواهای زیبایی ک از آهنگ ها شنیده ای؟ تمام آنچه ک باور کرده ای و به رویش، قدم بر می داری. نه حقیقت، تنها تلقین است. آن صورت صاف و ساده ات آن بیرون برای آدم ها، زیادی رنگین است. برای تو کارنامه عمل خلق، خلاصه ای از جنایات ننگین است. زندگی در خیابان موش ها؟ تویی ک زاده ی دربارِ قوهایی. بال های سفید و روشنت، لا به لای این خفقان به دیواره های تاریک گناه کشیده خواهد شد و همچون بوی خون توی آب های آزاد می ماند. ساییده خواهد شد به روی هم دندان های ه ها، از این غذای لذیذ. اگر پیشتر خود، طعمه ی دریا نشده باشی.



من اینجا منتظر نشستم. نمی دونم تا کی باید منتظر بشینم، یا اصلا هیچوقت اتمامی هست یا نه. این غم برای من هنوز تازه ست. احساسم شبیه پسربچه ایه ک تو شهر بازی دست پدرش رو ول کرده و با همه جهان تنها مونده. اون دنیای رنگارنگ و چراغای پر رنگ و حس شادش حالا کاملا برعکس شده. رنگ ها به طرز تب آلودی غلیظ شدن و صداها زیادی بلندن، انگار سایه ی مردم و تمام اون وسایل بازی روی صورتش افتاده باشه و دنیا به سمتش خم شده تا بگیرتش، تا برای همشه گم شده بمونه. حالا انگار، قلب من آماده ست تا با شنیدن کوچکترین صدایی، شبیه به صدای تو از حرکت بایسته. چیزی ک چشمام می بینه رو دیگه باور ندارم، برای دیدنت توی هر جای بی ربطی. اینکه یهو زمان بی حرکت می شه و چشمام به دروغ صورت تو رو روی بدن یه غریبه بهم نشون می ده. حرکت زمان تقریبا بعد اتمام سوت گوش ها و فهمیدن محال بودن این موضوع به حالت عادی خودش در میاد اما می دونی؟ قدم بعدی تو تمام این دفعات کاملا یکسانه. نگاهم میفته زمین و دلم سنگین میشه، از برای اینکه واقعا واقعا دیگه ندارمت. و این تنها حقیقتی ـه ک هیچوقت عوض نمی شه. ک انگار، من فقط تو رو گم کردم و تو من رو نه، می دونی چی میگم؟


برایت می نویسم ک بخوانی روزی. برایت می نویسم چون نیست جز تو برایم گوشی. برایت می نویسم ک هوا بس ناجوانمردانه سرد است. هم اکنون به وقت تنهایی هامان ساعت چند است؟ می نویسم برایت، چون ک حرف هست، زیادش هم. می خواهم ببینی خط های روی ساعدم را هم. می خواهم بدانی ک بعد تو، شب ها فرقی نکرد. با تو هم تنها بودم و بعد تو تنهایی نه، فرقی نکرد. می خواهم پهن شود لبخند به صورتت، بی قرص. نه زندگی کردن درون شب ها را، بی صبح. از یاد برده است چشمانت روشنایی را، غرق در خیال شدن و لبخند های پنهانی را. می خواهم ک بدانی تماما، من را. نباشد به چشمانت گره ای، مگر نگاه من را. برایت می نویسم ک بخوانی روزی. ک بعد اینها شاید بخواهی بمانی، و واقعا ماندی.



همچون یک قطره جوهر افتاده در لیوانی آب، در حال گسستنیم. این روند، نهایتا بی رنگ می کند ما را. محو و نامرئی، گمشده درمسیر های تصادفی. مانند شناور شدن دود سیگار توی هوا یا غوطه ور شدن بدنی، در تاریکی های میان سیاره ای. در مسیری نامرئی به سمت این بی نظمی، بی هدف تاب خوردن تا ک از بین رفتن؟ تا شاید، کاملا فراموش شدن. و اینها را می گویم ک اندکی بفهمی، چگونه ام. مقابلم، تمام سالهای باقی مانده ازم مثل قاب های عکس ردیف شده است و مشترکا تمام آنها دچار نقصان است. انگار چیزی از آن حذف شده است ک باید آنجا می بود. باید آنجا می بودی ک اینگونه حال، توی فضای خالی شده ی کنارم کشیده نشوم. مثل در پوش چاه می مانی، می دانی؟ در حال تخیله شدنم، توی تاریکی های ناشناخته. و هیولاهای بچگی م، با شاخک های بلندشان ردیف شده اند برای پا گذاشتن توی واقعیتی ک میشناخته ام. برای اینکه مرا با خود ببرند. این درخت بی ریشه تا سرنگونی نسیم ملایمی را بیشتر فاصله ای نیست. تنها یک فوت، برای فرو افتادن. سقوط کردن، و سالها سقوط کردن.


در مقام انسانی مرده، صبح به صبح در زندگی دیکته شده ای قدم می گذاریم ک بر آن تغییری نیست. به مثابه ی یک پروتکل انسانی، مسیر مشخصی داریم. کاملا هدایت شده برای مصرف کردن، فکر کردن و عمل کردن. واکنشی یکسان جمعی مان در برابر حوادثی خارج از کنترل، نشان از درست عمل کردن سیستم می دهد. کنترل ذهنی یکپارچه توسط مدیا، و نظام طبقاتی تو در تو ک اعمال شده بر همگان است، خودآگاهی فردی را در راستای یک تفکر کنترل شده جمعی قرار می دهد ک باعث می شود فکر کنیم، آنچه هستیم حاصل انتخاب های خودمان است. غیر از این بودن، جرم نیست اما برچسب می خورد. انگشت نما و طرد می شود. مانند انسان های جذامی، تافته ای جدا بافته برای زیستن. و بشارت ها ما بین اذهان متهم کنندگان نسبت آنها چیزی به جز حماقت، گناه و دیوانگی نیست. در این بین، سر بر آوردگانِ این تلقین، ک از برچسب خوردن می ترسند و با احتیاط مشغول به همان زندگی دیکته وار شده اند روح پژمرده ای دارند. آنها لیک، درون جامعه ای تنهایند ک او را نمی شناسد و دلبسته به قلب هایی ک ذهنشان همچنان درون زندان نامرئی توهم آزادی دارد و چشمانشان دگر نمی بیند. پس آن چنان می شود ک برخلاف باقی، هرچند واقف به این زندان، جنازه وار ادامه می دهد.



تمام آنچه ک بدان طغیان می کنی، از پس حس امنیتِ بزرگ منشانه پدرت است و تو از دنیای آن بیرون، هیچ نمی دانی. مگر عکس هایی ک توی قاب مستطیل شکلِ کوچک تلفن همراهت دیده ای. یا تمام نجواهای زیبایی ک از آهنگ ها شنیده ای؟ تمام آنچه ک باور کرده ای و به رویش، قدم بر می داری. نه حقیقت، تنها تلقین است. آن صورت صاف و ساده ات آن بیرون برای آدم ها، زیادی رنگین است. برای تو کارنامه عمل خلق، خلاصه ای از جنایات ننگین است. زندگی در خیابان موش ها؟ تویی ک زاده ی دربارِ قوهایی. بال های سفید و روشنت، لا به لای این خفقان به دیواره های تاریک گناه کشیده خواهد شد و همچون بوی خون توی آب های آزاد می ماند. ساییده خواهد شد به روی هم دندان های ه ها، از غذای لذیذی ک تو باشی. اگر ک پیش تر خود، طعمه ی دریا نشده باشی.



منظور نه دور نما نگر بودن است، نه افق آن است ک دریا و آسمان را بهم می رساند. منظور، ساعت ها، و حتا بیداری ها را در گوشه ای افتادن و جنازه وار زندگی کردن است. تنها پیدا کردن دستاویزی برای نفهمیدن گذر ثانیه ها، مشغول به انجام هیچ کاری. تنها، برطرف کردن ابتدایی ترین نیاز های فیزیکی فقط برای آنکه راحت تر هیچکار نکنیم. و چیزی مانع نشود، برای هیچ کار کردن. می دانی؟ نه. و تو آنقدر دوری ک دگر هیچ نمی دانی. نه، تو آنقدر رفتی ک حال تنها مانده برایت خیال پردازی های غیر واقعی از آنچه ک فکر می کنی بدان دچار هستم. فکر می کنی، دلکنده از گذشته ام، و وجودی را با قربانی کردن خویش نجات داده ای؟ نه، هر آنچه هستم، سالهای سال از تفکراتت به دور است. ای کاش ک سرانجام، ثانیه ها از کار بیفتند و این افقی بودن ها، ابدی شود.



همچون یک قطره جوهر افتاده در لیوانی آب، در حال گسستنیم. این روند، نهایتا بی رنگ می کند ما را. محو و نامرئی، گمشده درمسیر های تصادفی. مانند شناور شدن دود سیگار توی هوا یا غوطه ور شدن بدنی، در تاریکی های میان ستاره ای. در مسیری نامرئی به سمت این بی نظمی، بی هدف تاب خوردن تا ک از بین رفتن؟ تا شاید، کاملا فراموش شدن. و اینها را می گویم ک اندکی بفهمی، چگونه ام. مقابلم، تمام سالهای باقی مانده ازم مثل قاب های عکس ردیف شده است و مشترکا تمام آنها دچار نقصان است. انگار چیزی از آن حذف شده است ک باید آنجا می بود. باید آنجا می بودی ک اینگونه حال، توی فضای خالی شده ی کنارم کشیده نشوم. مثل در پوش چاه می مانی، می دانی؟ در حال تخیله شدنم، توی تاریکی های ناشناخته. و هیولاهای بچگی م، با شاخک های بلندشان ردیف شده اند برای پا گذاشتن توی واقعیتی ک میشناخته ام. برای اینکه مرا با خود ببرند. این درخت بی ریشه تا سرنگونی نسیم ملایمی را بیشتر فاصله ای نیست. شاید نسیم پاییزی ک در راه است، برای فرو افتادن. سقوط کردن، و سالها سقوط کردن.


می خواهم بدانی، ای رهگذر مهربانِ اتفاقی، قلبِ مرده ام را حتا چند به نسیمی کوتاه، حتا به نرمی بالهای پروانه، برای یک لحظه ای، کوتاه ثانیه ای، چشم برهم زدنی دوباره وادار به تپیدن کردی. انگار ک دوباره شانزده سالم شده باشد، جوان، زنده. به دنبال فهمیدن رازِ گل سرخ با لبانی ارزان، برای به لبخند باز کردن. می خواهم بدانی ای به یاد آورنده خاطرات زیبا. از یاد برده بودم طعم تپش قلبم را، هیجان را، خیال پردازی، حتا آرزو کردن را. برای ثانیه ای، حتا لحظه ای کوتاه انگار به یاد آورده باشم رنگ را. توی دنیای بی روح این روز هایم، توی انواع طیف مدل های خاکستری، رنگی دیده باشم. به سرخی هیجان، به آرامشِ آبی ها، به سبزی لبخند. به یاد آورده باشم دوباره شاد بودن را. حال ک رفته ای، هرچند تلخ. اما، برای مدتی، شاید چند لحظه ای برایم مانده است خاطره ات، با لبخندی کج و کوتاه ک تماما آن را، بی توقع نسیبم کردی.



برای من فرقی نمی کند. توی نقطه ی هزاره ی هر روز بودن، جای جدید و غریب، زبان ها و نگاه هایی نا آشنا. برایم فرقی نمی کند کجای این عالم را بودن. همواره بیش از آنکه درک کرده باشم دورم را، چشم بر بسته بودم، غرق در خیال هایم بودم. می چرخیدم به دورم و دلم می ریخت، مست بودم و سرم گیج می رفت بی آنکه نوشیده باشم چیزی. در من میل به لمس دنیایی واقعی مرده است. دیدن غروب خورشید را هر روز من، از پس بستن چشم هایم و طلوع خیال، بار ها دیده ام. یا ک اکنون، روی شن های نرمی نشسته ام ک انوار خورشید حسابی گرمشان کرده است. فرقی نمی کند چ باشد تصویر توی آیینه ام، فرقی نمی کند اگر از یاد ببرم نیازِِ به نوشیدن را، صحبت کردن را؟ زندگی کردن را. همینقدر دلم شاد است. برای گذر از این راه اجباری، کافی ـست برایم ک گهگداری تنها چشم بندم را بگشایم و ببینم اندکی از راهم را. ک زمین نخورم، ک اشتباهی نشود. ک چیزی مخلِ این زندگیِ درونی نشود. و همینقدر کافی ـست، همینقدر دلم شاد است.



دچار این وحشتم ک پرده ها برن کنار؟ انگار می ترسم ک یهو، مسخ بشم؟ ریتم دنیای روزمره من، منو خواب نگه می داره و آتیش رو زیر خاکستر. انگار بیشتر از هرچیزی از این می ترسم، ک این پوست نازک قابل قبول روی صورتم، پاره بشه و این منِ نهان، نفوذ کنه به دنیایی ک ازش نفرت داره. اونوقت شاید، برای دریدن تمام این عرف های قرار دادی و نفرت انگیز دیگه جلوداری نداشته باشه. این هیولایی ک به آهنگ تکرار روزمرگی خواب نگهش داشتم، بیش از همه مشتاق دریدن خودشه. مشتاق انتقام از خودش، از من، بخاطر این اجبار بی انتخاب برای بودنش، و هی نگه داشتنش به زور و خشمگین تر شدنش. برای من، این فقط یه مسیر بی انتخاب و خالی از جذابیته ک دلم می خواد زودتر ردش کنم. دیروز به پیرمردی ک به منو رفقام گفت ای کاش جای شما بودم، دلم می خواست بگم منم همینطور. ای کاش جای تو بودم، چشم باز می کردم و خیلی پیر بودم و از راهم چیزی نمونده بود. بی دغدغه میشستم یه گوشه و باقی ثانیه ها رو به فکردن به راهی ک اومدم سپری می کردم و بعد، تو آینده خیلی نزدیک می دونستم ک بالاخره همه اینا به زودی تموم می شه. تموم شدنی ک به نظرم، خیلی زیباست.



بیداری میان اوهام شبانه ات، زندگی توی دنیای ویرانه مقابلت. در من هست اثری، از گذشته های دور. در من مانده است خاطره ی قرمزِ لبخندِ دوست. در من نجوای زمزمه هایش، لبِ گوش، در من غلغلکِ لمس لب هایش، دمِ پوست. در من آرمیده خیالت، زیباست. در من مانده اثری از آن شب، پیداست؟ چهره ام بعد آنکه باز کردی در را، یادت هست؟ خجالت تنها شدنم با تو آن شب را. یادت هست؟ در من آرامشِ آغوش بچگانه ای بود، از سویت. حال، دگر چیزی نمانده ازت برایم، جز بویت. در من میلی به ادامه نبود، آینده دگر قشنگ نبود. در من کودکی بود ک به زمین پای می زد، از گذرِ تند ثانیه ها وقتِ بودنت زار می زد. بعد تو، آغوشم اندازه ی کسی نشد. دگر لبخندم به شوخی های کسی باز نشد. بعد تو، ماندم پای تصمیمم. حواست هست؟ می گفتم، برای همیشه اینجا گیرم. یادت هست؟ ماندم پای تصمیمم، دیدی؟ آن روز ک این را گفتم، همینطور قشنگ خندیدی
 
 
 
 

غریبه از تو، غریبه با خودم. دور افتاده از تمامِ خود بودنم. توی پیچ ها و مسیر هایی نامربوط و جدید. توی یک رقابتِ ناخواسته کثیف، توی داستانی نانوشته سر برآورده ام و آنجا، با گیاهی معمولی چندان تفاوتی نخواهم داشت. توی این داستانِ "اهمیت نداشتن". یک جور هایی کمرنگ تر از قبل و نامرئی، قدم می زنم با کفش هایم، اگر بفهمی. خالی از حماسه روی خطی صاف، خالی از تمامِ خود بودنم. از یاد بردن خاطرات و آدم دیگری شدن، برایت همه ی اینها کافی نیست؟ کمتر مخاطب شدنت اینجا را. خوشایندت نیست ک دگر توی دنیایت نیستم؟ بی هیچ نشانه و اثری، بی هیچ رد تازه ای ک تو را پرتت کند به دنیای دوتاییِ چرک و خونی ـمان. به تمام احساساتِ نفرت انگیز، و عاشقانه های سیاهمان. پیاده رو هایی ک قدم های ما را داشتند، برایت دگر یادآور چیزی نخواهد بود. درون تصویر توی آیینه ات، فضایی خالی ـست ک با من دگر پر نخواهد شد. یا ک لحظه ای، خیره به خود و غرق در این فکر، تجسمِ حضورم دلت را نخواهد لرزاند. و تخیلت هیچ، به رویا پردازی شیرینِ خلوت و تاریکی در کنار من مشغول نخواهد شد. دلت آرزوی مرا ندارد دگر، هرچند خیلی خوب می دانم این را، قبل آنکه بگویی خیلی خوب می دانم این را ک دلت هیچوقت هیچ آرزویی دگر نخواهد داشت. برای تو این تنها روز و شب کردن هایی به سمتِ مرگ است. مرگی ک از آغوش من برایت بیشتر خوشایند است.



اوه، بر من ببخش لب های کثیفم را، کلمات تلخ و زشتم را، خاطراتِ سیاهم را. بر من ببخش ک نبودم آدمِ توی خیال پردازی های ـت، اگر دهانم بو می داد، نگاهم اذیتت می کرد و کوه متحرکِ معذب بودم. بر من ببخش موهای خلوت شده ام را، لباس کهنه شده، چشم های غبار نشسته ام را. ببخش ک تجسمِ صحنه ی زیبای توی خاطرت نبوده ام، صدایم طنینِ دیالوگِ شاهکاری را نداشت و اگر کلمات اشتباهی را انتخاب می کردم. ببخش، ک توی دنیای نفرت انگیزت، آن جزیره نجاتی بودم ک نا امیدت کرد. ک آن قله ای ک برایش سالها نشسته بودی، منظره ای رو به پوچی داشت و بعد باران، از پشت ابر هایم خورشید نزد. ببخشید ک دلت ریخت به همراهم توی این سقوطِ از زندگی. از تمام چیز های زیبایی ک دست کشیدی. من برایت مثلِ پوشش گول زننده ای روی گودال بودم، ک محکم به اعتمادم قدم زدی و فرو ریختی. ببخش ک توی تمام این سالها ک سقوط می کردی، من تمام مدت فقط خواب بودم.



توی اون عکس، توی ساحل خیلی خوشگل شدی. نمی دونم چطور اینکارو می کنی، این یه جور استعداده؟ اصلا حواست هست؟ انگار، یه هاله از خودت ساطع می کنی و همه محیط رو در بر می گیره. منظورم یه تجسم فیزیکی نیست، مثل یه احساس؟ انگار ک تحت تاثیر مواد باشم. مثل این میمونه ک تمام صحنه جوری تزئین شده باشه ک تو به چشم بیای، و وسط این کادر تو وایسادی، با یه حالت بی تفاوتی کامل نسبت به دنیای دورت توی جای دیه ای سیر می کنی و اصلا منوجه نیستی ک دنیا داره به تاثیر از تو از یه واقعیت کسل کننده به شکل یه داستان درام انحنا پیدا می کنه. انگار تو مرکز دنیا وایساده باشی و ازت یه نیروی جاذبه قوی ساطع میشه و همه چیزو به سمت خودت می کشی‌. و من ازت متنفرم، برای اینکه بعد این همه وقت هنوز عاشقتم تعجب کردی؟



بر من ببخش این سکوتم را. اگرچه مرده باشی یا ک زنده اما جنازه وار، افتاده در کنجِ تاریکِ دست نیافتنی ـت و بی صدا بقا می کنی و بر جهان دورت هیچ از خود اثر نمی گذاری. بر من ببخش اگر این بار بی تفاوتم. ک دنبالت نمی گردم، نامت را توی صورت آدم ها فریاد نمی زنم. ببخش اگر فکر می کنی، آن چنان با هم غریبه ایم ک دیگر تحریک نمی شوم. باید بدانی ک من پیش تر، برای شنیدنِ کوچک ترین نجوا از جانبت، از تمامِ وجود و احساسم و هر آنچه ک می شود آن را کلمه کرد، پیش تر به تو گفته بوده ام اما اثر نکرد. فرقی نکرد. سر بالا نیاوردی و نینداختی حتا نگاهِ سردی. هرچند ک قبلا گفته بودمت برایم تکان دادن کوچک ترین انگشتت هم کافی ـست. اما هیچ نکردی. حال، بعد از این بی توجهی ها، بعد از تمام در هایی ک به رویم بستی و من ماندم توی ابدیتِ مجهولِ دنیایِ دورم، گم کردم راه برگشتن را. فراموش کردم فریاد زدن هایم را، به دنبالت گشتن را. ای کاش می توانستی بفهمی، ک برایم این روز ها چگونه ای و ای کاش من هم می توانستم بفهمم، ک برایت این روز ها چگونه ام.




متاسفم. هرچند ک احتمالا این روز ها، حتا گمان نمی بری به این صحبت ها و توی دنیای متفاوتِ جدیدت، خالی از من و این فکر های غبار نشسته قدیمی، توی دالانِ تنهایی خودت نشستی و همنشینِ سکوت و افکارِ ترسناک مورد علاقتی. اما من باید بگم، ک متاسفم. برای تو؟ یا برای خودم. تعداد سالهای این تراژدیِ تلخ خیلی زود دو رقمی می شه و حالا، ک انگار با ابدیت تنهام بیشتر وقت دارم، ک فکر کنم و به یاد بیارم. حتا توی این روز ها و این جایگاه، بسیار متفاوت با وضعیتِ توام، سه چهار پنج؟ سالِ پیشِ تو. وقتی خب، می دونی. و قضیه فرق می کرد، چیزایی ک منو تو از سرگذروندیم شبیه هم نیستن. و من متاسفم هنوز، ک تنهات گذاشتم. ک پام نشستی و روز ها رو شمردی و ماه ها سال شدن، سه سال. حجمِ تنهایی ای ک تجربه کردی رو شاید این روزا می تونم بهتر درک کنم ولی، وقتی یادداشت های توی دفترچه ی پاره پوره ای ک بهم دادی رو می خونم، شوکه می شم. برام خیلی سنگینه. و به زور خودم رو متوقف کردم ک بهت پیغام ندم. این اشتباه ترین کاره؟ تو باید جوابش رو بدی، شاید دادی.

و فکر می کنم بالاخره با خودم به نتیجه رسیدم. به قطع و یقین، از ماحصلِ ارتباط ما و تجربیات و تاثیراتی ک برهم گذاشتیم. کنار هم گذاشتن قطعات پازل و شواهدی ک به چشم میاد. به نظرم، تحملِ این تنهایی و دوری - هرچند احتمالا بر طبق شواهد یک طرفه و تنها برای منه - سخت و طاقت فرساست، پیر کننده و خاکستری رنگه ولی به نظرم، به مراتب تبعات بی خطر تری رو نسبت به معاشرت دوباره ـت با من داره. (هنوزم انکار می کنی؟) پس شاید به درد و رنج کشیدنش، بیارزه. قربانی و نه هیچ قهرمانی؟ شاید بیشتر به جای تو، برای خودم می نویسم. ک قانع کنم خود رو، ک آماده کنم ذهنیتم رو. برای اینکه می دونم، این خطِ درازِ تنهایی ـم رو قرار نیست قیچی کنم. برای اینکه فقط یکم به خیال خودم، آسون ترش کنم. معنی دار ترش کنم. ک حداقل با اینکارم دیه باعث نشدم زندگی ـت رو بدتر کنم.


به نظرت، وقتی داریم برای آخرین بار چشم هامون رو می بندیم، به چی فکر می کنیم؟


به جای تو صحبت کردن با در ها، بی پرده به دیوار ها، برای ساعت ها. به جای بودنِ با تو، در کنار آدم های تو خالی تر از خودم. کنار بی عمق ترین چشم ها، توی سطحی ترین قسمت دریاها. و گمگشته در خاطرات اندک روزها و بی شمار شب های سیاهمان. بحث جدیدی نیست، طوری نشده ام ک نشناسی ـم. می دانی؟ کمی اندک تفاوت در ظاهر به سبب گذرِ عمر و چند تار موی سفیدِ و خطوط جدید روی پیشانی ـم، و نگاهی ک تلخ تر از قبل است و هاله ای از سکوت، ک پیش تر از خودم محیط را در بر می گیرد. می دانم اهمیت نمی دهی ک چگونه ام، غیر آن بود چرا نباید اینجا می بودی؟ از برای تاثیرِ آهنگِ غم انگیز و تپش کم رنگِ توی سینه ام، و نگاهی ک از هر فرصتی برای به کف افتادن دریغ نمی کند، می گویم: ک چرا هنوز این گونه ام. تقویمِ انتزاعی و روز هایی ک با نیامدنت خط می زنم، خالی از امید نیست، هرچند این را هم خیلی خوب می دانم، ک به خود دروغ می گویم ولی، حتا اگر روزی روزمرگی شکست و طلوع کردی از افقِ تنهایی ـم هیچ نمی دانم بخواهی بر من بمانی، با این اجزای شکسته ام.



از واقعیت جلو تر رفته، تو را پیش تر داشته ام برای سالها، و قرن ها حتا در رویاهایم. در کنارت زیر سقف ها و آسمان سپری کرده ام شب ها را و روز ها گذراندیم. پیر شدیم، چهره ـمان فرق کرد. این سئوال را کنار گذاشته بوده ام برای آن موقع ک بپرسم ازت، چهره ی جوانی ـم را هنوز یادت هست؟ شانزده سالگی ـمان و خجالت کشیدن هامان را یادت هست؟ یادت هست خیال پردازی می کردیم آینده را، توی تخت هامان ساعت ها بعد از نیمه شب، آن وقت هایی ک خوابمان نمی برد از رویا پردازی های شیرین طعم. و قطره اشکی می چکید از خوشیِ تصور کردن ساده ترین صحنه ها را، اولین بار دیدنت، گرفتن دستت و فکر به قدم زدن توی برف. بزرگ شدیم و اوضاع فرق کرد. سادگی ـمان از دست رفت؟ شاید هم آرزو هامان فراموش شدند، و رنگِ خیالمان تکراری شد. بی آنکه تجربه کرده باشیم هیچ از هم، به جز دوری و آرزو های اتفاق نیفتاده. و زمان مشکل را حل نکرد و خود یک مسئله شد. فاصله ها چیره شد بر ما. دلتنگی برنده شد، امید از دست رفت. ماندیم توی دنیایی ک از یکدیگر خالی بود و عادت کردیم به آن. همه چیز از دست رفت و چیزی نماند به جز یک آهِ بلند. همه چیز خاطره شد، ک تو اینطور بگویی ک دگر به "انتها" رسیده است. اما نه برای من، نه بعد از این همه وقت، چیزی عوض نشد. هنوز توی همان رویاهایم و انگار فقط، تنها کمی دستم از خواب بیرون مانده است.




پای این دکمه ها ک می نشینم، ذهن قفل کرده ای دارم. می نویسم، تنها برای شادی دلم. می نویسم چون ک تنهایی زیاد دیده ام و می آیم اینجا، چون گوشی برای گفتن کلمات را با دهان ندارم و می گویم اینها را با دست هایم، ک شاید ببیند چشمی. و شاید نبیند اما اینگونه لیک، تنها فقط نمی دانم، ک چقدر اینجا تنهایم. و ندانستنش زنده نگه می دارد من را، ک ساعت ها می نشینم پای وبلاگ خالی ـم، ک شاید کسی اتفاقی باز کند اینجا را. و دلم برای خودم می سوزد، ک اندکی کم کند احساس تنفرم از خود را. و بعد از تمام اینها این را خیلی خوب می دانم، ک اهمیت ندارد هیچکدام از اینها. اندکِ تلاش جبرگرایانه ای ک در قبالِ اجتماع محکوم به انجامم به سببِ سیر نگه داشتن شکم و درآوردن هزینه ی تاکسی ها، مرا از تاریکی بیرون می آورد و باعث می شود نگرانِ ظاهرم باشم، نه برای زیبایی ک فقط عجیب به نظر نرسم و انگشت نما نشوم. و لبخندِ گول زننده و چهره ای موجه دارم، یک نمایِ معمولی ک پنهان کند ویرانه پشتش را. زباله دانیِ پشتِ چشم هایم را. مالکِ این ملک آن را رها کرده، به دستِ ابدیت و خطِ نزولیِ زوال و نشستن اندک اندک لایه های غبار. مسیر طولانیِ فراموش شدن، خاک شدن و هیچ شدن.



در حالی ک من اینجا نشستم و دارم این کلمات رو می نویسم، تنها یک چیز هست ک گوشه ذهنم وول می خوره و حواسم رو پرت می کنه، اعصابم رو خورد می کنه و وادارم می کنه ک بیام اینجا بشینم و این جملات رو تایپ کنم. "زندگیِ من هیچ داستانی نداره." حرکات من هیچ هدفی نداره، تمام وقت و انرژی و زمانی ک من صرف می کنم، بی اهمیته. فاقد مقصد، هدف یا هیچ انگیزه ای ـه. من در لحظه تصمیم می گیرم، در لحظه وقت می گذرونم و نهایت دور اندیشی من تماما مختص گذشته ـست، بی هیچ گوشه نگاهی نسبت به آینده یا یک دورنما و یا هدف خاصی برای رسیدن. به اندازه کافی واضح هست؟ شاید این، یکی از نقاطِ ضعفِ بارز منه. بی انگیزگی، گم شدن تو چاله های پیچ در پیچِ خاطرات قدیم! و این تنها نکته ای نیست ک مثلِ راه رفتنِ مورچه روی مغزم می مونه.


هیچ مورد متفاوتی در مورد من نسبت به معمولی ترینِ انسان ممکن وجود نداره. نسبت به تمام فاکتور ها می سنجم، از چهره و جنس موها و طرز نگاهم، تا کلماتی ک موقع صحبت کردن استفاده می کنم یا وضعیت خانوادگی ـم یا حتا تحصیلم. سطح هوش و استعدادم، یا پشتکار و میزان تلاشم. توی هر کدوم از اینها، با رسم نمودارِ حد وسط، با اندکی اختلاف توی موارد مختلف قطعا من وضعیتِ نرمالی رو تجربه می کنم. هیچ نکته خاصی نیست ک بهش اشاره کنم. البته غیر از گذشته، ک انگار کمی سرگذشت متفاوتی نسبت به تمامِ آدم معمولی های جهان داشتم. اثر خودزنی های روی ساعد دست چپم اینو می گه؟ یا جای بخیه چهار تا سوراخی ک روی شکمم دارم یا حتا اینکه آدم زودرنجی ـم؟


قصدم این نیست ک با زدن این حرف ها، یک قدم به قصد تغییر برداشته باشم. بر فرض محال تنها انگیزه من برای همچین کاری طبق شناختی ک از خودم (!) دارم صرفا به زبون ساده، توهین کردن به خودمه. دارم خودم رو شماتت می کنم و حتا قصد ندارم ک چیزی رو عوض کنم، چون نمی کنم. چون می دونم ک نمی کنم، و نمی تونم. براش هزار تا مثال دارم و دلم نمی خواد هیچکدوم رو به زبون بیارم.  فقط می خوام انگار بیشتر، تکلیف یه سری چیز ها رو برای خودم مشخص کنم. برای اینکه بهتر بتونم با خودم کنار بیام. چیز هایی ک حتا نمی تونم به زبون بیارم، اما دارم بهش فکر می کنم. همین الان ک دارم اینا رو می نویسم دارم بهش فکر می کنم - دارم دروغ می گم - و انگار فقط دلم می خواد نتیجه اینکار این باشه ک این مورچه های روی مغزم دست از وول خوردن بردارن و بتونم برگردم به وضعِ نرمال، و شاید یه دست راحت دوتا بازی کنم.




در سالواره هزارمین، نشستن روی صندلی های تکراری ای ک خوب می شناسمش و صحبت کردن از شرح حالی ک پیشتر زیاد گفته ام. در یک کلامِ کوتاه، به تکرارمین بارِ این هزار، نشسته ام و هیچ چیز فرق نکرده است. بی آنکه تفاوتی قائل باشی نسبت به من، یا ک آگاه از این صحبت های ناجدید من باز هم به این مکررات مقید مانده ام. همچون روزمرگی هایی ک بدان وفادار مانده ام. اما تو، بی من سرازیر در مسیرِ سیاهِ دلخواسته ات، لبخند به لب داری از این طغیان و فارغ بال از تمام دل هایی ک به واسطه این زوال، پشت سرت ناخواسته روی زمین کشیده می شود و درد می کشند، آرام روانی. حتا هیچ نمی دانی، ک چ تعدادند این قلب ها. و اهمیت نمی دهی، ک تنها می خواهی وارسته از تمام این بند ها، توی آسمانِ بی خورشیدی ک سالهاست برای خود متصوری، رو به ابدیتِ تاریک و این پوچی غوطه ور شوی و تا مغز و استخوان خود ببری سرما را. ک این آخرین عنصر باقی مانده ای ـست ک یادآورت می کند، زنده بودن را. و نه هیچ از گرمای عشق، نه خاطراتی ک پیش تر از سرگذرانده ایم. بی تفاوت نسبت به همه، نسبت به خودت، نسبت به آن چیزی ک از من توی خاطرت باقی مانده، با چشمانی بسته، زانو به آغوش گرفته ای و سوی جایی نا معلوم به دور خود می چرخی و چرخ می خوری تا ابد.

 


اوه، بر من ببخش لب های کثیفم را، کلمات تلخ و زشتم را، خاطراتِ سیاهم را. بر من ببخش ک نبودم آدمِ توی خیال پردازی های ـت، اگر دهانم بو می داد، نگاهم اذیتت می کرد و کوه متحرکِ معذب بودم. بر من ببخش موهای خلوت شده ام را، لباس کهنه شده، چشم های غبار نشسته ام را. ببخش ک تجسمِ صحنه ی زیبای توی خاطرت نبوده ام، صدایم طنینِ دیالوگِ شاهکاری را نداشته است و اگر کلمات اشتباهی را انتخاب می کرده ام. ببخش، ک توی دنیای نفرت انگیزت، آن جزیره نجاتی بودم ک نا امیدت کرد. ک آن قله ای ک برایش سالها نشسته بودی، منظره ای رو به پوچی داشت و بعد باران، از پشت ابر هایم خورشید نزد. ببخشید ک دلت ریخت به همراهم توی این سقوطِ از زندگی. از تمام چیز های زیبایی ک دست کشیدی. من برایت مثلِ پوشش گول زننده ای روی گودال بودم، ک محکم به اعتمادم قدم زدی و فرو ریختی. ببخش ک توی تمام این سالها ک سقوط می کردی، من تمام مدت فقط خواب بوده ام.



رنگ بدی دارد و یک حالت افتاده روی بدنت، ک پیشتر خودِ آویزانت را آویزان تر نشان می دهد و منحنی ستونِ فقراتت را خمیده تر. لایه عجیبی ـست روی همه چیز، نه می شود از توی آیینه پاکش کرد و نه با لیف زدن های بسیار از روی پوست. می شود آنقدر خراشیدش ک قرمز شوی ولی همچنان باقی ـست، آن هنگام ک خوب می نگری حتا توی چشم هایت هم هست و با بازدم از توی ریه هایت هم بیرون می زند. و هر چه را ک لمس می کنی، انگار ک از آن خیس می شود، مثل لایه ای لباس ک معلوم نیست تو آن را پوشیده ای یا آن تو را پوشانیده است و ناخواسته می رود هر جا ک تو می روی و تاثیر می گذارد روی تمام دنیایی ک حس می کنی. زمان می شود، روی خاطراتت را می گیرد و رنگ ها را عوض می کند. کم کم، فراموش می کنی حتا بودنش را و به آن عادت می کنی، به عنوانِ واقعیتی ک انگار همیشه بوده است و این هم جزئی از تو می شود. ک همینقدر خاکستری، غبار گرفته و دستِ دوم، انگار ک چشمانت را از بدنِ مردِ مرده ای به تو داده باشند و دنیای مقابلت از آن چشم ها، منظره عجیبی دارد.

 


در سکوتِ تکراری، در بازی های بچگی هامان انگار بوده باشیم و بعد در اثنای روندِ دلگیر زندگی لحظه ای افتاده باشیم در جای و تکان نخوریم، به مردن زده باشیم خود را و نفس نکشیم تا ک رد شود سایه شومِ زوالِ سیه بختی از روی بدن هامان و ما را با خود به چنگ نبرد. و بعد، از گذر کردنش سر برآوریم و با دنیای جدیدِ دورمان آشنا شویم. اینجا بعد آن دگر هیچ نگاه خیره ای نیست از جانبت. سرها پایین است و رنگ ها پیش تر - گفته بوده ام؟ - مرده اند. سخن گفتن را این چنین بی پرده هرچند شاید به دیوار ها را حال می توانم. بگذار ک بگویم باز این حرف های تکراری را، ک برایم میان این روز ها و قبل همچنان هیچ فرقی نیست. ک به گذر کردن روز ها و شمردنشان عادت کردیم ولی، این غم را انگار، هوس عادت شدنی با ما نیست.

 

به انتها رسید برای من آنجا ک گفته بودمت، دلتنگم. و جواب خالی از احساست، عذرخواهی بود. و پاسخ حرف های صریحم به گوش های از کار افتاده ات، نجوایی شبیه سکوت بود. و زمزمه می کرد لبِ گوشم مرگ، گذر ثانیه ها را. حقیقت به تلخی عادت بود. و تکرارِ تپش قرمزِ توی سینه ام انگار، تنها نبضی از جنس ترس بود. غم تازه ای نیست هرچند ک همچنان سنگین است. ک شاید برای غرق شدن توی مرداب فراموشی، مرا دست و پایی چند بیش فاصله ای نیست. ولی، دگر بار خواهمت گفت، دگر بار خواهمت خواند و در کُرنا خواهم زد. بگذار ک دگر بار مضحکه ات باشم، چرا ک دگر انگار من را راهی باقی نیست. پس بخوان.

 

بدان! این بار من اینجایم ک در تصادم های کوتاه بلندمان بی هیچ صورت و صدایی مقابلت ایستاده و هیچ نمی بری از چشم هایت به من نگاهی. بدان! این بار آن منم ک مقابلت تنها به نظاره نشستم و هیچ نمی شنوی از من، از نجواهایم. انگار ک به تمثیلی قدیمی، افتاده از چاله به چاه را گفته باشم سقوط بی صدایی از خواب آلودگی هایم به کما. امیدی نیست و توی این جهان، ساعت ها دگر نمی نوازند انگار. مقابلم پشت آن چشم های بسته، دشتِ سردِ بی پایانی ـست به همراه آسمانی بی ابر در بالای سرش تا ابدیت و نیست هیچ لمسِ مهربانِ نسیمی. تنها با خود، با خاطراتِ خیسمان، به همراه جنازه ای خونین زنجیر به پاهایم ک عجیب، صورتِ تو را دارد. محکوم به نظاره کردنت تا ابد. محکوم به تحملِ وزنِ مرده ات تا به قبر.

 


رنگ بدی دارد و یک حالت افتاده روی بدنت، ک پیشتر خودِ آویزانت را آویزان تر نشان می دهد و منحنی ستونِ فقراتت را خمیده تر. لایه عجیبی ـست روی همه چیز، نه می شود از توی آیینه پاکش کرد و نه با لیف زدن های بسیار از روی پوست. می شود آنقدر خراشیدش ک قرمز شوی ولی همچنان باقی ـست، آن هنگام ک خوب می نگری حتا توی چشم هایت هم هست و با بازدم از توی ریه هایت هم بیرون می زند. و هر چه را ک لمس می کنی، انگار ک از آن خیس می شود، مثل لایه ای لباس ک معلوم نیست تو آن را پوشیده ای یا آن تو را پوشانیده است و ناخواسته می رود هر جا ک تو می روی و تاثیر می گذارد روی تمام دنیایی ک حس می کنی. زمان می شود، روی خاطراتت را می گیرد و رنگ ها را عوض می کند. کم کم، فراموش می کنی حتا بودنش را و به آن عادت می کنی، به عنوانِ واقعیتی ک انگار همیشه بوده است و این هم جزئی از تو می شود. ک همینقدر خاکستری، غبار گرفته و دستِ دوم، انگار ک چشمانت را از بدنِ مردِ مرده ای به تو داده باشند و دنیای مقابلت از آن چشم ها، منظره عجیبی دارد.

 


خالی از زیبایی، خالی از هیچ حماسه ای. روی لبه ی تیغِ فراموشیِ این دنیا، صاحبِ معمولی ترینِ قصه ها، رایج ترینِ صورت ها من را نمی بینی، من نه نامرئی ـم و نه دست نیافتنی، نه روی بلند ترینِ قله ها خانه دارم و نه ساکنِ خالی ترینِ صحراها. من تنها، در کنار میلیون ها دانه شنِ دیگر، در یک شباهتِ بی اهمیت به وفور یافت می شوم و تو مرا نخواهی دید چراکه از من به تکرار زیاد است. توی تمامِ تاریخ من های بی شماری زیسته اند و تنها حال، غبار ـند. و تو همچون زمردِ درونِ سنگ، کمیاب و ارزشمند چشم های زیادی به خود خیره داری و زیبایی ـت دنیای دورت را تحت یک منحنی به خود جذب می کند و تحت یک تصادمِ بی اتمام همچون جسمی ثقیل، یا ک خورشید وار توی تاریکی های شب درخشنده ای. ای الهه ای ک پیش تر می پرستیدمت و حال حتا اسمم را هم فراموش کرده ای. بدان ک از پس زدن دریا به ساحل طولانیِ زوال نشسته ام ولی باز، برای لحظه ای کوتاه حتا برای بوییدنت، تمامِ آن طوفان های آشنای قدیمی را دگر بار می توانم

 


خیلی دوری ازم، نه؟ فکر نمی کنم هیچ ایده ای داشته باشی. این تویی ک پشتش به منه، توی افق نگاهت نیستم قاعدتا. چطور می خوای بفهمی چقدر ازم دوری وقتی حتا نگاهم نمی کنی؟ ولی من دارم می بینمت، اندازه یه نقطه شدی تو اون دور دورا، ولی هنوز هستی. غم انگیزه نه؟ فکر نمی کنم بدونی از چی حرف می زنم. وقتی نفس هات به صفحه چوبی تابوتِ جلوی صورتت می خوره و بر می گرده، دنیا برات همینقدر کوچیکه. وقتی زودتر از موعد، خودت رو دفن کرده باشی چیز زیادی نمی مونه ک بخوای برگرده. و متاسفم ک با این وجود، هدف صحبت هام می شی. ک لذت بخش می کنی نیکوتینی ک پایین می دم رو، یا خیال پردازی ـم می شی وقتی توی خون ـم یه آرامش شیمیایی هست. پاییز جدیدی داره از راه میاد تا یکم دوباره واقعی بشیم. سایه ها کش میان و وارد شب های بی خوابی می شیم. و هیچ چیز جدیدی پیش نمیاد، و این دقیقا چیزی ـه ک می خواستی.

 


هیبت ایستادنِ بلندش، از ثمر سالهای تلخِ درازش تبدیل به یک علامت سئوال شده است و در انتهای این منحنی نگاهش گرایش به زمین دارد. و صورتش در قهرِ با آفتاب و ستاره ها، و خیال پردازی هایش مرده اند. جنس آن افکاری ک از او به زمین می ریزد را، افراد کمی می دانند و زمین مثل همیشه اش مردار خوار است، و خواهان پیکرش. او در یک آمد و شد دائمی، در کشاکش افکار و خاطراتش از قله خوشبختیِ دور به قعرِ جهنم تنهایی خویش در تصادم است و خود حتا این را نمی داند. مثلِ او. اویی ک بی ربط نیست بدین سرنوشت و دور از این غوغای خاموش مرد، توی چاه فراموشیِ تاریک خویش نشسته است و بی صدا بقا می کند. گودالی ک خود آن را بیل زده است و مکان نامشخصی دارد. شاید در یکی از حفره هایِ سفیدِ ماه؟ همان دور ترین نقطه ممکن، همانطور ک به خواب دیده بوده ام. در یک تلاش بی اتمام برای دور ماندن، حتا از برای به یاد ماندن. پشت کردن، و تظاهر کردنِ به ندیدن. قدم می زنی و من به دنبالت روانم، همانطور ک به خواب دیده بوده ام.

 


متاسفانه برخلاف هرآنچه بر درختِ تخیلت رویانده بودی، زندگی ـت در هیچ ریشه دوانده است و بعدِ مرگ تنها شاید سوار بر بادی. چرخ ن و بی هیچ صورتی در گردش و گذر توی ایامِ زمان، متفاوت احوال و در حال نظاره ای، لیک در یک شباهتِ بی ثمر شاید تنها تصویرِ محو و نامعلومی از یک خاطره ای. قربانیِ ادراک در جهنم شخصیِ خویش خواهی ماند و همه چیز را تب دار و غلیظ بخاطر می آوری. تاسف می خوری، می خندی و گریه می کنی. و هیچ راهی نیست برای برگرداندنِ قلب هایی ک بدان تعلق داشتی. و نیست هیچ راهی برای برگشتن به همان دنیایی ک پیش تر از آن نفرت داشتی. آن هنگام است ک تا استخوان می آموزی ابدیت را، خاک شدن، خاکستر شدن را. و دلت پر می کشد برای دگر بار حس کردنِ گرمای مهربانِ آفتاب صبحگاهی، توی یک طلوعِ مهربان ک نسیم آرام می نوازد و پرندگان شادابند. دلت برای دگر بار حس کردنِ داشتنش پر می کشد، برای احساس، برای زنده بودن تنها در آن هنگام ک مرده باشی.

 

 


من اینجام. نه اینکه کفتر جلد باشم، فقط چون جای دیه ای نیست ک برم.  و نموندم اینجا چون بلد نیستم ک برم، فقط اصلا دلم نمی خواست ک هیچوقت هیچ جایی می بودم. برای همین، نه برای برداشتن یه قدم کوچیک جدید حاضرم، و نه زیاد با این تکرار همیشگیم خوب کنار اومدم. متاسفانه زیاد برای "هیچ جایی" بودن مناسب نیستم. به ظاهر عادی و نه حتا هنجار شکنم و میلی نیست برای برخلاف جریان بازی کردن، در واقع اصلا دوست ندارم ک بازی کنم. یک جورایی متاسفم ک اینجا وجود دارم. و حالا ک وجود دارم ناخواسته، درگیر جریانات و مسیر هایی شدم ک بهم آسیب زدن ناعادلانه، و آسیب هایی هم زدم. می خوام بدونی، خوشحالم ک اینجا نیستی. برخلاف حرفات ک می گفتی بلد نیستی کسیو حذف کنی از زندگیت، خوشحالم ک اینکارو کردی. حالا تو دنیای اون بیرون جدیدت، امیدوارم منو هیچوقت حتا برای یه لحظه هم به یاد نیاری.

 


گلِ من ک تمثیلی بود از هر آنچه ک بینمان است، مرده است و بر آن حتا گمان نمی بری. اینجا آفتاب مرده است و سایه ها بلند تر از دیوار ها شده اند و تو حتا به آن نگاه نمی کنی. مثل نقاشی، مرده و ساکن انگار تو را گوشه ای گذاشته باشندت و تو، در یک تکرارِ ابدی نگاه سردی به زمین داری و حتا پلک نمی زنی و من در کنار تو بوده ام، تمام این سالها. در حالِ سوختن، خاکستر شدن و کم شدن. ک باد مرا با خود برد، به آنکه دیگر دیده نخواهد شد. به آخرینِ غروب، به گرگ و میش های عجیب. به باران های حزن آور، به آفتاب های بی طاقت. به تمام شمارگان روز هایی ک رد شدند، به این دیوار ها ک به جایت برایم گوش شدند. به خواب هایی ک تو را در خود داشت و تمامِ آن صبح های خالی تر ازخودم. به حرکت زمین به دور خورشیدِ تخیلی، و تغییر زمان از روشنایی به تاریکی. به تمام چیز هایی ک مثلِ من، در تغییر و زوال اند و تویی ک هیچ گاه هیچ فرقی نمی کنی. سنگ می گوید ک شاید روزی من هم دیر شدم. به پایم نشستی و دیدی ک از زندگی سیر شدم.

 


رنگ بدی دارد و یک حالت افتاده روی بدنت، ک پیشتر خودِ آویزانت را آویزان تر نشان می دهد و منحنی ستونِ فقراتت را خمیده تر. لایه عجیبی ـست روی همه چیز، نه می شود از توی آیینه پاکش کرد و نه با لیف زدن های بسیار از روی پوست. می شود آنقدر خراشیدش ک قرمز شوی ولی همچنان باقی ـست، آن هنگام ک خوب می نگری حتا توی چشم هایت هم هست و با بازدم از توی ریه هایت هم بیرون می زند. و هر چه را ک لمس می کنی، انگار ک از آن خیس می شود، مثل لایه ای لباس ک معلوم نیست تو آن را پوشیده ای یا آن تو را پوشانیده است و ناخواسته می رود هر جا ک تو می روی و تاثیر می گذارد روی تمام دنیایی ک حس می کنی. زمان می شود، روی خاطراتت را می گیرد و رنگ ها را عوض می کند. کم کم، فراموش می کنی حتا بودنش را و به آن عادت می کنی، به عنوانِ واقعیتی ک انگار همیشه بوده است و این هم جزئی از تو می شود. ک همینقدر خاکستری، غبار گرفته و دستِ دوم، انگار ک چشمانت را از بدنِ مردِ مرده ای به تو داده باشند و دنیای مقابلت از آن چشم ها، منظره عجیبی دارد.

 


متاسفم. هرچند ک احتمالا این روز ها، حتا گمان نمی بری به این صحبت ها و توی دنیای متفاوتِ جدیدت، خالی از من و این فکر های غبار نشسته قدیمی، توی دالانِ تنهایی خودت نشستی و همنشینِ سکوت و افکارِ ترسناک مورد علاقتی. اما من باید بگم، ک متاسفم. برای تو؟ یا برای خودم. تعداد سالهای این تراژدیِ تلخ خیلی زود دو رقمی می شه و حالا، ک انگار با ابدیت تنهام بیشتر وقت دارم، ک فکر کنم و به یاد بیارم. حتا توی این روز ها و این جایگاه، بسیار متفاوت با وضعیتِ توام، سه چهار پنج؟ سالِ پیشِ تو. وقتی خب، می دونی. و قضیه فرق می کرد، چیزایی ک منو تو از سرگذروندیم شبیه هم نیستن. و من متاسفم هنوز، ک تنهات گذاشتم. ک پام نشستی و روز ها رو شمردی و ماه ها سال شدن، سه سال. حجمِ تنهایی ای ک تجربه کردی رو شاید این روزا می تونم بهتر درک کنم ولی، وقتی یادداشت های توی دفترچه ی پاره پوره ای ک بهم دادی رو می خونم، شوکه می شم. برام خیلی سنگینه. و به زور خودم رو متوقف کردم ک بهت پیغام ندم. این اشتباه ترین کاره؟ تو باید جوابش رو بدی، شاید دادی.
 
و فکر می کنم بالاخره با خودم به نتیجه رسیدم. به قطع و یقین، از ماحصلِ ارتباط ما و تجربیات و تاثیراتی ک برهم گذاشتیم. کنار هم گذاشتن قطعات پازل و شواهدی ک به چشم میاد. به نظرم، تحملِ این تنهایی و دوری - هرچند احتمالا بر طبق شواهد یک طرفه و تنها برای منه - سخت و طاقت فرساست، پیر کننده و خاکستری رنگه ولی به نظرم، به مراتب تبعات بی خطر تری رو نسبت به معاشرت دوباره ـت با من داره. (هنوزم انکار می کنی؟) پس شاید به درد و رنج کشیدنش، بیارزه. قربانی و نه هیچ قهرمانی؟ شاید بیشتر به جای تو، برای خودم می نویسم. ک قانع کنم خود رو، ک آماده کنم ذهنیتم رو. برای اینکه می دونم، این خطِ درازِ تنهایی ـم رو قرار نیست قیچی کنم. برای اینکه فقط یکم به خیال خودم، آسون ترش کنم. معنی دار ترش کنم. ک حداقل با اینکارم دیه باعث نشدم زندگی ـت رو بدتر کنم.
 
 
به نظرت، وقتی داریم برای آخرین بار چشم هامون رو می بندیم، به چی فکر می کنیم؟
 

من آدم صبوری نیستم. اما به لطف تو، در مقایسه با چیزی ک سابقا از خودم سراغ داشتم حالا دیگه می تونم سال رو به سال بعدش بسط بدم و دیوونه نشم. البته شاید درست نباشه بگم ک صبور شدم، نشدم شاید. بهتره بگم در واقع ک قضیه برام حله شده، می دونم برات چیم. می دونم چیزی نیست ک دیه بهت بدم، و دنبال چیزی نمی گردی ازم. زندگی، قضایا و افکار و تمایلاتت اشتراک کمی با من دارن. مسئله ای نیست، کسی مقصر نیست. به هر حال به نظرم، تو وقتی با کسی خداحافظی می کنی ک نتونسته باشی باهاش خداحافظی کنی.

 


از طلوع ـمان سالها گذشته است و آن طراوت و تازگی در رگ هامان، از بین رفته است. خورشید از اوج گذر کرده و سایه هامان این بار نه در پس، ک مقابل است. چهره هامان، آن روشنایی و برق توی آن چشم ها، و نگاهی ک به "خواست های زیادی از زندگی" معنی می شد و لب هایی ک آسان به خنده باز می شد و پاهایی ک عادت نداشت طولانی مدت، ساکن بماند همگی رفته است. عوض می شوند چیز ها، در جهتی ناخواسته و تلخ. مشکی شدم، نگاهم به زمین افتاد و موهایم خلوت شد، مثلِ لیست آرزو هایم. و سایه ای ک از مقابل می رفت، حال، با پایین رفتن خورشید از دامنه های تنهایی ـم از هر طرف پیش می رود و همه جهانم را گرفته است. و برای من توی آسمان شب هایم ماهی نیست، نه ستاره ای. نه حتا هیچ کرم شب تاب سحر آمیزی. فقط پیش می رود و نسیمی سرد، بر تنی ک انگار است پر معنی می وزد. و دشت مقابلم به پهنه ای تاریک و بی اتمام زیر چشم هایم به مرز هایش نمی رسد. و نه حتا ساعت های شب، و صبح گاهی ک سالهاست بدان بشارت است.

 


از برای تمام این سالها، خیالِ داشتنت و تو را آرزو کردن هایم رو به جنوبِ نسبتا غربی یا ک رو به آسمانی شفاف و اندکی ابری. به نجوا خواندنِ اسمت درونِ لوپِ بی اتمام یک تسبیح، توی تاریکی های ناپیدای کنجِ اتاق دیدنت. ک از رنگ تیره موهومی خیال به وضوح و سه بعدی مقابلم توی اتاق قدم می گذاری و قلبم یکهو میریزد و البته ک طول عمر ماندنت به پلک زدنی ـست و بعد از مالیدن چشم ها برای لحظه ای بهتر دیدن، رفته ای. اما همان یک ثانیه را هفته ها زندگی می کنم و چ بسیار دلشادم کما اینکه غروب ها و تمام دفعاتی ک یکهو دلتنگ می شوم را هم دوست دارم. همه ـشان رنگ و بویی متفاوت دارد، یک طور دیگر است حتا ظهر های گرم و بی نسیم، توی روستایی آنقدر دور، گرم و خاکی، با مگس هایی ک معلوم نیست هیچوقت دقیقا به دنبال چه چیزند. برای من توی آن لحظات کش آمده هم حالا چیز دیگری ـست. خیالی ـست، ک دلم را گرم می کند. نگاهم را حتا اگر ببرد رو به زمین، لبخندم را پهن می کند.

 


با دیدن چیز های قشنگ و رنگیِ متعلق به جایی خیلی دور، مثلِ رنگِ آبی متفاوت آسمان قاره ای دیگر یا ک تپه ای با چمنزار سبز و قشنگ ک باد تویش می رقصد، مشرف به خانه هایی ک توی یکدگیر کپه نشده اند و برای ساکنانش صرفا، چهارچوبی در دار برای پنهان ماندن از چشمانِ فضولِ شهر نیستند و شخصیت دارند، خانه ها. اینها را گفتم ک بگویم، اگر قلبم تپش نامنظمی می کند از تصور اینها، از این قشنگی ها، مثل تمام خیال پردازی هایم و رویاهایی ک ک در سر پرورانده ام ساعت ها در شب، یا ک روز گمشده در ترک گچ دیوار از برای طعم شیرینش لبخند زده ام یا ک گاها برعکس اشک ریخته ام. می خواهم بگویم، ک این رویاهای موهومی و خیال پردازی ها، و تمامِ سناریو هایی ک ذهنم متفاوت طی می کند و بعضا برایشان آه می کشم. می خواهم بگویم هرچند زیباست و اعتیاد آور اما، خشم و نفرتِ من آن را می شکند و هر بار بر می گردم به تمرکز، به دقت می بینم انعکاسِ زشت کثیفم را. رنگ های غبار گرفته باز می گردد و شعله های بلند و تاریک خشمم را، به عنوان آخرین حس باقی مانده، می پذیرم و از جایم - دنیای موهومی خیالاتم - بلند می شوم و تمامشان را تف می کنم.

 


برای من انگار قسمتی از انسانی ـت موقع تولد درست بارگزاری نشده یا شاید اینکه یه ضربه به سرم خورده و اون وقتی ک باید اون قسمت از اطلاعات درست پردازش نمی شه. نمی گم ک آزارم می ده، در واقع. مسئله همینه. شکست خوردن عادیه، افسرده شدن عادیه. خیانت دیدن عادیه، حتا خیانت کردنم عادیه. اینکه معشوقـت ازت سرد شه. عادیه. اینکه هیشکی نباشی هم عادیه. چیزی ک عادی نیست نوع واکنش به این سبک از اتفاقاته. واکنشی ک من دارم، چیزی شبیه به اینه ک گور بابات. خطاب به مثلا اون مردابی ک داره منو می بلعه می گم. می گم گورِ بابات و ِ لقت، می خوای منو بکشی پایین و مجبورم کنی ک برا جونم به دنیا التماس کنم؟ برای اینکه دوباره حس خوبی داشته باشم التماست کنم؟ نه، من می گم کس ننت و می ذارم منو بکشی تو خودت و خواهی دید، ک مقاومت نخواهم کرد.

 

 


به هر حال تو یک تابوت داری و منی ک از تک تک این کلمات متنفرم. به هر حال در تو اشتیاق کمی بود و منی ک سرشار از حماقتم. برایم فرقی نکرد، هزاران بار به چشم، به گوشت و قلبم دیدم و نفهمیدم، نخواستم چنین فهمیدنی را. به یقین، به قوانینِ جاذبه و هر چه ک بشود آن را معتبر شمرد. به تابش اولین پرتو صبحگاهی ک می نشیند روی این دنیای مادی، همگی معنای یکسانی دادند و من هم آن را شنیدم ولی نخواستم ک ببینم. صدایِ قلبِ من سنگین است و از درک کردنش منزجر می شوم. به پمپاژ حجمی از خون در رگ هایم، ک اگر اعدادش در بازه خاصی از ریاضیات صدق کند زنده می مانم. اما شب ها، به وقت تاریکی آنچنان مرا در برم می گیرد ک انگار، اگر لحظه ای از آن غافل شوم از تپش باز خواهد ایستاد و من از ترس حتا نفس نمی کشم. و از آن متنفرم. از آن متنفرم ک بدین گوشت و استخوان ها و نگاهِ فاسدم آلودم. ک این از روحِ من است، اگر از آن دست نمی کشم. روحی ک ارتفاع کمی دارد. 

 


حرفی نیست دگر از گذشته و بر آینده هم چشمی ندارم. حالِ من خالی ـست و هوای محیطم راکد و ساکن. پنجره ها بسته است و نگاهم دائم بر اجسامی تکراری می افتد و بهاری ک پشت در مانده است. از شب تنها سکوتش را می شنوم و آرزو و خیالم این روز ها بیش از همیشه اش سبز است و سرگردان توی تپه ها، می لرزد با نسیمِ سردِ موهومی و می شود از دیدنِ اسب های وحشی، جایی خیلی دور و خیالی و بار دگر آرزو می کنم پشت کردن بدین شهر را. رفتن، قندِ دلم را آب می کند و دلکندن از این "مصنوعی" انگار تنها راهِ نجاتم باشد. نیازی نیست بی هیچ حضوری و بگذار شب هایش تاریک باشد. همدمِ صدای باد، زوزه گرگ ها و تنها روشنی راهت نور ماه باشد. حقیقت آن است ک افسانه ها همگی محلی هستند و شهر ها درونِ رگ هاشان، تنها منطقِ سرد جریان دارد. باید رفت به آخرین جایی ک شاید هنوز، خیالی باشد.

 

 


از برای بقا، زیستن و دنبال کردن دستورالعمل هایی ک معلوم نیستند از کجا درون رفتارمان نمود پیدا می کند. کد گذاری شده در رشته های دی اِن اِی، نه درونِ حافظه چیزی مثلِ قطعه رام در کامپیوتر. دوری از گرمایِ تندِ آتش و ترسیدن از دنیایِ مجهولِ توی تاریکی، میل به تولید مثل، دیدنِ زندگیِ دنباله دار درونِ چشمانِ فرزند و انگار ک این کالبدِ مشتق شده از تو قرار است تو را نگه دارد تویِ این دنیای مادی. میلِ عجیبی ـست برای زنجیره ادامه نسل بودن. بی آنکه ک فکر شده باشد، و شهوت شاید. نمی دانم و همه اینها ترسناک است. در یک قیاس نسبت به موجوداتِ دو پایِ اطرافم، خیلی قرص و محکم می توانم بگویم ک گاها، بعضی اوقات مثلِ همین حالا حس می کنم ک بیشتر از اندازه تنهایم. چرا ک انگار هیچکدامشان برچسبِ تولیدی پشت گردنشان را ندیده اند و نفهمیده اند ک ما تنها، ماده هایی سخنگو و متحرکی ـم ک بر حسب تصادف و احتمال، بیش از حد نیاز درک می کنیم و می فهمیم. و اینها همه مزیدِ بر علت شده است ک بیش از آنی ک سزاوار هستیم، درد بکشیم. مثل آن است ک جوجه ای، درونِ یک کارخانه جوجه کشی سر از تخم در بیاورد و پی ببرد ک سرنوشتش چیست. راه فراری نیست، اگر وارد شده ای.

 


برای لحظه ای شاید، ک خیره ام به دیوار ناخواسته و حتا خود نیز غافلم، برای ثانیه ای این فکر می گذرد ک یک چیز، به طرز عجیبی اشتباه است. شاید هم ک این یک احساس است. به هر حال، شاید بعد آنکه خود را در آیینه دیدم و به ابعاد جدیدی از خلوت شدن موهایم آگاه شدم، دچارش شدم. بیش از همسن و سالانم دستخوشِ تغییر و گذر زمانم. البته تقریبا، همه ی اینها برایم بی اهمیت شدند آن روزی ک فهمیدم، چ بسا کسی را دارم ک همانقدر از او به دورم و هر دو حتا انگار بدین شکل از فاصله و ارتباط تن داده ایم و نمی شود نه آن را گسست و نه بهم پیوستنِ دیگری. برایِ من، شورِ تجربه خیلی از جوانی ها در دل مرده است و اگر نگاهم به موهای خلوت شده ام می رود، حسرت نمی خورم. مثل این می ماند ک قبول کرده باشم پیشتر، تباه شدنم را. بیهوده ام.

 

من خویش را، یک دهان کجی به زندگی می دانم و انگار، ک بدین جهان تحمیلم کرده باشند. میلی برای پا گذاشتن بدین خاک نیست و هرچند، برای روزی ک قرار است بدنم به زیرش، به زیر خاک خوراک کرم ها شود و بو بگیرد هم، روز شماری نمی کنم. همه چیز، خاکستری، روی دور کندِ گذرِ زمان مقابل چشمانم رد می شود و هیچکدام از این تصاویر، از طریق سیستم عصبی و ادراکم ک به مغز می رسد سبب نمی شود ک یکهو دلم، از چیزی بریزد و حس کنم ک بیش از پیش، زنده ام. احتمالا اگر قرار باشد به من نمایشگر ضربانِ قلب وصل کنند، صعود و فرود های قلبم ریتمِ کاملا یکسانی دارند. قلبی ک اگر حجم مشخصی از خون را در واحد زمان به رگ هایم پمپاژ نکند، دیگر زنده نخواهم بود و از لحاظ فلسفی، دگر فرقی با سنگ ندارم. هیچ راه فراری نیست، اگر وارد شده ای.

 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها